عزیز دل مامان ایلیاعزیز دل مامان ایلیا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

نبض زندگی "ایلیا"

شروع دوباره...

الهی بشم فداش...جونمم میدم براش

نقطه ضعف منو میدونه و زل میزنه تو چشمام قلبم از کار میفته انگار اون بالا رو ابرام برقه تو چشاش چه نازه یجورایی بی نظیره دلم من تا دنیا دنیاس پایه خنده هاش اسیره ایلیای من من فدای خنده هات تو فقط بخند عزیزم عمر و جون من برات ...
24 دی 1395

تولد حمیدرضا

چهاردهم دی ماه تولد حمیدرضا بود که چون وسط هفته بود با کمی تاخیر جمعه برگزار شد... چون ما معمولا جمعه ها از خونه بیرون نمیریم اون شب به محض ورودمون مراسم شروع شد اونقدر همه چی با سرعت بود و تو مبهوت بادکنک های پرنده بودی که کمی دیر رسیدی به بخش مورد علاقه ات یعنی فوت کردن شمع ها... شکر خدا شونزده تا شمع بود و رسید به تو فوت کردن چندتاش   و طبق معمول اولین مشتری دایی بهمن موقع تقسیم کیک خودتی البته باید قسمتی از کیک که خودت انتخاب میکنی رو بهت بده... موقع گرفتن عکس زیر یکدفعه ای یه فکر خبیثانه به سرت زد و اون اینکه بیای گوشی رو از دست من بگیری و گوشی بازی کنی با بچه ها!!! خلاصه که ب...
24 دی 1395

همایش بصیرت

ایلیا جون هفته ی گذشته یک همایش خانوادگی از طرف محل کار باباجون برگزار شده بود گفته بودیم قراره بریم جشن و تو طفلک شیرینم به هوای جشن حسابی شاد بودی و نمیدونستی قراره حوصله ات سر بره از سخنرانی های طولانی واقعا هم حق داشتی برنامه ها و صحبت های طولانی برای ما خسته کننده بود چه برسه به تو... همش میپرسیدی پس کی میریم جشن شکر خدا آخرین برنامه شون شاد بود و خنده رو آوورد رو لبت... بالاخره شارژ شدی اونقد که تو سالن غذا خوری یه سره صحبت میکردی... و البته جضور غزل جون و سحر جون که دیدنشون همیشه خوشحالمون میکنه...   اون شب تو سالن غذا خوری شیطنت های سحر کوچولو خیلی توجه ات رو جلب میکرد ... حتی تو ...
23 دی 1395

یه خاطره ی مصور

داشتم کتابات رو از کنار تختت جمع میکردم تا بزارم سرجاشون محمد مهدی سرگرم عروسکایی که آویزون رو در کمده و تو شادان و خوشحال اومدی تا از کمدت اسباب بازی برداره محمد مهدی تا دید در کمد باز شده به سرعت برق و باد خودش رو به تو رسوند لباست رو گرفت و تو رو از پشت سر کشید هی تو رو میکشید و تو سعی میکردی ایستادگی کنی و بالاخره تو رو انداخت زمین و خودش رفت جلو کمد بخدا دیدن کاراتون تو خونه بمب انرژی دوستتون دارم ...
23 دی 1395

سرباز

به طور قطع هر آدمی یه اسباب بازی خواص و منحصر به فرد داره تو کودکیش که بیشتر وقتش رو با بازی کردن با اون گذرونده اسباب بازی خاص تو... این سربازها و اسباب بازیهای ریز مجموع اسباب بازیهای هستن که تو بیشتر وقتت رو با اونا بازی میکنی وقتایی که کار خوبی میکنی و میپرسیم جایزه چی میخوای اولین انتخابت شیر عسل و بعد سربازه اما بین همه ی سربازا اون دو تا که جلو وایستادن واست خواصن دو سالی میشه که داریشون چهار تا بودن و این دو تا باقی موندن هر مهمونی و گردشی که رفتی با خودت بردیشون الان دیگه خیلی فرسوده شدن و دائم دست و پاشون جدا میشه اما با اینحال فقط دوست داری با اونا بازی کنی گفتم لااقل یه عکس برات بزارم ازشون ت...
23 دی 1395

سلفی تو و داداش یواشکی

سلفی تو و داداش یواشکی وقتی آماده شده بودیم که بابا بیاد دنبالمون بریم بیرون تا من لباس بپوشم گوشی رو گرفتی و آووردی از خودت و داداش سلفی گرفتی وای که دلم میخواس فدات شم موش کوچولوی من بعدش گوشی رو ازت گرفتم و ازتون عکس گرفتم ...
23 دی 1395

جناب مهندس یا آتش نشان؟

کلاه ایمنی مال بابایی همینکه تو کمد دیدیش گذاشتی رو سرت و گفتی آتش نشان شدم دایی گفت نخیر مهندس شدی و بعد با گوشیش یه عکس ازت گرفت وقتی دایی رفت گفتی اما من آتش نشان شدم! ...
23 دی 1395

لغتدان

دقیقا نمیدونستم برای این پست چه اسمی انتخاب کنم لغت دان .... کسی که زیاد لغت میدونه! خیلی دوست داری کلمه های جدید یاد بگیری و هر کلمه ی جدیدی میشنوی معنیش رو میپرسی و سعی میکنی تو مکالماتت ازش استفاده کنی حالا منبع این کلمه های جدید ممکن هر چیزی یا هرکسی باشه من و بابا و اطرافیان و کتاب هات پاستوریزه ترین و تلویزیون و انیمیشن های دوبله شده متاسفانه بدآموزترین نمیدونم چرا تو دوبله انیمیشن ها فکر میکنن اگه از کلمات توهین آمیز استفاده کنن بانمک تره!! خوشبختانه وقتی بهت میگیم کلمه ای خوب نیس دیگه اونو بکار نمیبری و اما کلمه های قشنگ زیادی هست که با گفتنشون دلم میخواد قورتت بدم یه زحمتی میکشی؟ یه لطفی میکشی؟ با...
23 دی 1395